از دریچه تاریخ ایران؛ شخصیتهای تاثیرگذار در تاریخ ایران: فروغ فرخ زاد
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
آه، ای زندگی من آینهام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی آیینهام سیاه شود
فروغ فرخزاد، بانویی است که نام او در آسمان ادبیات ایران میدرخشد؛ شاعری که فرصتی چندان برای زیستن در این دنیا نیافت اما در همین فرصت کوتاه، طبع شاعرانه و احساسات سرشارش او را جاودانه کرد. اگر او را پنجمین قهرمان شعر زنان تا زمان خودش بدانیم، پس از رابعه بنت کعب قزداری، مهستی گنجوی، عالمتاج قائممقامی متخلص به ژاله و پروین اعتصامی، او سنتز این شاعران و منتقم مظلومیت همهشان است و شاید این بهدلیل زیستنش در روزگاری آزادتر است. فروغ از عشق ممنوع سخن گفت، از قوانین اجتماعی انتقاد کرد و احساسات اصیل زنانه را فریاد زد و بااینوجود هرچند زنی پرسروصدا به نظر میآید، باز هم مانند بسیاری از زنان همدورهی خودش مظلوم و شکستخورده بود و به کارهای متعارف زندگی زنان میپرداخت. دردناک اینکه او نیز همچون رابعه و پروین، مجالی برای پختگی نیافت و در جوانی زندگی را وداع گفت.
پانزدهم دی ماه سال 1313، توران وزیری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد چهارمین فرزند خود را در آغوش کشیدند. فروغ و خواهرها و برادرهایش را از همان کودکی به سختی عادت دادند، هنگامی که به جای پتوهای اعلا و نرم در پتوی سربازی خوابیدند و تمام تابستان را با ساختن پاکت از کاغذهای باطله سپری کردند تا از پولی که به این طریق به دست میآوردند، آنچه را که دلخواهشان بود، بخرند. مادرشان دیکتاتورگونه رفتار میکرد و شاید رفتار سختگیرانهاش باعث شد تا فروغ عصیان کند. او در کودکی فعال و پرجنبوجوش بود و گاهی نیز غمگین و گوشهگیر میشد، پسرمآب بود و میخواست نشان دهد چیزی از پسرها کم ندارد. در نوجوانی آنچنان در درس انشا توانمند بود که معلمش باور نمیکرد خودش آن انشاها را نوشته باشد. سرودن را از سیزده یا چهاردهسالگی آغاز کرد اما برخی اشعارش هیچگاه به چاپ نرسیدند و نخستین مجموعههای شعری که از فروغ چاپ شدند، «اسیر»، «دیوار» و«عصیان» بودند؛ مجموعههایی از دورهی اولی شاعری او. فروغ سپس «تولدی دیگر» را منتشر کرد و تحسین زیادی را برانگیخت و با انتشار «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» که پس از مرگش منتشر شد نامش در بین شاعران بزرگ ایران به ثبت رسید.
فروغ زمانی که تنها شانزده سال داشت، در شهریورماه سال 1329، با پرویز شاپور که پانزده سال از او بزرگتر بود و نوهی خالهی مادریاش بود ازدواج کرد، درحالیکه خانوادهها با این وصلت مخالف بودند. ازدواجی که حاصل آن پسری به نام کامیار بود و در نهایت به جدایی ختم شد؛ پس از جدایی، پرویز شاپور از ملاقات فروغ و کامیار ممانعت کرد؛ دوری از کامیار هرگز برای فروغ ساده نبود. فرخزاد از این عشق و ازدواج اینگونه یاد کرده است: «آن عشق و ازدواج مضحک در شانزدهسالگی پایههای زندگی آیندهی مرا متزلزل کرد.»
او بعد از جدایی مدت زیادی در ایران نماند و با هواپیمایی باری به ایتالیا سفر کرد. فروغ دربارهی علت سفرش اینگونه با پدر خود سخن گفته است: «… اگر به آنجا برگردم، باز آن زندگی جهنمی شروع میشود و من میترسم که نتوانم بعضی چیزها را تحمل کنم… چه میتوانستم بکنم، وقتی هرگز و در هیچجا برای من آسایشی وجود نداشت و هیچوقت نتوانستم دهانم را باز کنم و حرفهایم را بزنم وخودم را به شما و دیگران بشناسانم… حالا چرا اینجا آمدم و چرا رنج گرسنگی و دربهدری و هزار بدبختی دیگر را تحمل میکنم. برای اینکه من خانه را دوست دارم. من دلم نمیخواست صبح تا شب توی خیابانها بدون هدف راه بروم و از خستگی و فشار روحی صحبت هرکس و ناکسی را تحمل کنم. فقط برای اینکه در خانه غریبه هستم و نمیتوانم خودم را بشناسانم و آرامشی داشته باشم. حالا آمدهام اینجا… آزاد هستم، همان آزادی که شما ترس داشتید به من بدهید.» بااینوجود او مدت زیادی در ایتالیا نماند و به ایران بازگشت و کوشید خودش از پس هزینههای زندگی برآید.
در این مدت فروغ علاوهبر شعر، در زمینهی داستان و فیلمسازی فعالیت کرد و در پروسهی ساخت یکی از مستندهایش به نام «خانه سیاه است» پسری سالم شبیه به کامیار را از جذامخانهی باباباغی شهر تبریز به فرزندخواندگی خود گرفت، حسین منصوری.
فروغ فرخزاد را یک حادثهی رانندگی در 32سالگی از ادبیات ایران گرفت. هنگامی که او در بعدازظهر دوشنبه، 24 بهمنماه سال 1345 هنگام رانندگی با خودروی جیپ ابراهیم گلستان برای تصادف نکردن با اتومبیل مهد کودک از جاده منحرف شد و اتومبیلش واژگون شد، در جادهی دروس-قلهک. کامیار که در آن هنگام دبیرستانی بود، خبر مرگ مادرش را از طریق یکی از همکلاسیهایش شنید.
جنازههای خوشبخت
جنازههای ملول
جنازههای ساکت متفکر
جنازههای خوشبرخورد، خوشپوش، خوشخوراک
در ایستگاههای وقتهای معین
و در زمینهی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوههای فاسد بیهودگی…
آه،
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثاند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظهای که باید، باید، باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی سنگسری که از کنار درختان خیس میگذرد…
من از کجا میآیم؟
به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد.»
گفتم: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.»
جهت کسب اطلاعات بیشتر به این لینک مراجعه کنید: منبع