-
مجموعه: شهر حکایت
پرده برداری از راز مندیل خیالی؛ درسهایی از حکایت شیخ بهایی
حکایت قلندر و مندیل خیالی، یکی از داستانهای طنزآمیز و آموزنده شیخ بهایی است که به نقد و طنزپردازی بر دروغ، فریب و باورهای کورکورانه میپردازد. این داستان، که با زبانی شیرین و ساده روایت میشود، به ما میآموزد که چگونه میتوانیم در برابر دروغ و نیرنگ هوشیار باشیم و به جای اعتماد کورکورانه، با تفکر و تعقل تصمیم بگیریم.
حکایت قلندر و مندیل به زبان اصلی
اى موش! آوردهاند که در زمان سابق پادشاهى بود در خراسان قلندرى در آن مملکت بوده و آن قلندر کوچک ابدالى داشت، و آن کوچک ابدال چند بیت از قصیدهى آن قلندر یاد گرفته بود.
روزى آن کوچک ابدال در چهار سوق بازار بپادشاه دچار گشت و شروع بخواندن قصیده کرد، با اینکه چند شعر با موزون را بنهایت بد آوازى خواند پادشاه را بسیار خوش آمد و مبلغ دوازده تومان زر نقد بآن کوچک ابدال داد، کوچک ابدال هم زر را برداشته بخدمت آن قلندر آمد و شرح حال را براى او نقل نمود، آن قلندر با خود گفت هر گاه این کوچک ابدال باین ناموزونى چند بیت غلط خوانده با وجود این پادشاه را خوش آمده است و این قدر مرحمت و عنایت هم فرموده است، پس اگر من خودم در کمال موزونیت این قصیده را در حضور پادشاه بخوانم مبلغهاى کلى از پادشاه خواهم گرفت و یا اینکه وظیفهى هر ساله را یقینا از براى من برقرار خواهند فرمود، پس از چند روزى کوچک ابدال و جمیع قلندران آن مبلغ زر را صرف نمودند، بعد از آن قلندر برخواست و بامید انعام و بخشش پادشاه بر سر راه پادشاه آمد.
قضا را آنروز پادشاه با وزراء و امراء و وکلاء و ارکان دولت سوار شده بسیر و سیاحت میرفتند، چون قلندر شوکت پادشاه را بدید پیش دوید و شروع بخواندن قصیده کرد، قلندر چند بیتى از آن قصیده بخواند پادشاه را بمرتبهاى بد آمد که فرمود بسیاست هر چه تمام قلندر را بکشند، چون پادشاه برفت، جلادان ریختند که قلندر را بقتل رسانند، آن قلندر از بیم کشته شدن و از ترس جان خود بوزیر گفت:
چه شود که اگر مرا بقتل نرسانى و خلاص کنى؛ زیرا مرا کارى چند از دست مىآید که در روى زمین از هیچکس نمىآید.
وزیر گفت: اى قلندر! از دست تو چه مىآید؟
گفت: از آنجمله مندیل خیال را خوب مىبافم، چنانکه چشم هیچ بینندهیى ندیده باشد، بلکه پادشاه روى زمین نیز چنین قماشى بر سر نگذاشته است.
وزیر از سخن قلندر بسیار تحیر نمود.
و باز قلندر گفت: خاصیت دیگر آنکه حلالزاده مىبیند و حرامزاده نمىبیند و از طرح و رنگ قماش از بافندگان عالم عاجزند.
وزیر گفت که او را نکشند و این معنى را بپادشاه عرض نمود، پادشاه قلندر را طلبید و گفت:
اى قلندر! از براى من مىتوانى مندیلى بباقى که کسى ندیده باشد؟.
قلندر گفت: بلاگردانت شوم! اگر ولینعمت امر فرماید مندیلى ساخته و سامان دهم که دیدهى دوربین فلک ندیده باشد، اما چشم حرامزاده از دیدن آن محروم است و حلالزادگان آنرا مشاهده مىتوانند کرد.
پس پادشاه فرمود تا مبلغى زر تحویل و تسلیم قلندر نمودند که صرف کارخانه و مصالح آن نماید.
پس قلندر مبلغ زر را از کارگذاران شاه گرفت و برفت و بعیش و عشرت مشغول گردید تا مدتى چند بگذشت.
یکشب پادشاه گفت اى وزیر! اثرى از مندیل قلندر ظاهر نشد!.
پس چون آنشب صبح شد وزیر شاطر خود را نزد قلندر فرستاد تا که هر قدر از آن مندیل بافته شد ببرد و بنظر پادشاه برساند.
شاطر چون بمنزل قلندر آمد و نقل مندیل را در میان آورد قلندر در حال شاطر را برداشته بر سر دستگاه آمد تا که در نظر آرد که چقدر خوش رنگ و پر نزاکت و لطافت بافته شده و بداند که هیچکس چنین قماشى ندیده است.
شاطر بیچاره هر چند نظر و نگاه باطراف کرد چیزى بنظرش در نیامد ولکن از ترس آنکه اگر بگوید چیزى نیست حرامزادگى او ظاهر گردد از خوف و توهم بناى تعریف و توصیف گذارد و خود بیخود بسیار تحسین نموده و معاونت بخدمت وزیر نمود و گفت که قلندر مرا برداشت و بر سر دستگاه برد بنده آن مندیل را دیدم بسیار نازک و لطیف و خوش طرح و رنگین است و تا امروز هیچکس چنین پارچهاى خوش قماش و خوش طرحى نیافته و ندیده است.
وزیر این همه تعریف را که از شاطر شنید با خود گفت که میباید رفت و تماشا کرد و تعجیل نمود که زودتر تمام کند و دیگر اینکه امتحان کنى که چشم تو مىبیند یا نه، مبادا که در مجلس پادشاه آن مندیل را نبینى و مردم بتو گمان بد ببرند.
لهذا برخواسته خود تنها نزد قلندر رفت، قلندر بسیار وزیر را احترام و تعظیم نمود، بعد از آن وزیر را برداشته بر سر دستگاه برد وزیر هر چند نظر کرد و ملاحظه نمود اصلا چیزى بنظرش در نیامد و با خود گفت دیدى که چه بر سر تو آمد، شاطر بىسر و پائى حلالزاده درآمد و تو حرامزاده شدى!.
پس وزیر کودن احمق بیچاره شروع در تعریف کرد که اى قلندر آفرین بر تو که بسیار صنعت بکار بردهیى!
چون قلندر دریافت که مکر و حیلهى او در گرفته است، گفت:
این راهها و بوتههاى سرخ و زرد و رنگهاى فرنگ را تماشا کن و آن راه و خط یاسمنى و بوتههاى ریزه که در میان راههاست و آن سبز زمردى را مشاهده بفرما که چقدر جلوهگر است!.
وزیر از روى رغبت تمام تحسین مینمود، اما درد دیگر داشت و با خود میگفت که اگر گوئى چیزى نیست و نمىبینم گاهست که دیگران مىآیند و مىبینند حرام- زادگى تو ثابت میشود.
پس وزیر ضعیف العقل از راه حماقت، باز بسیار تعریف و توصیف کرد و بیرون آمد و بنزد پادشاه رفته بنیاد تعریف و تحسین مندیل را نمود، چون وزیر دست چپ و ناظر شاه آن تعریفها را از وزیر شنید بشانى شائق گشته على الصباح بمنزل قلندر رفت و قلندر ایشان برداشته بر سر دستگاه آورد و بطریق اول بیان و نشان بایشان داد، ایشان نیز از وهم حرامزادگى تعریف بسیار کرده بیرون آمد و بخدمت پادشاه رفته صد برابر وزیر اول تعریف کرد.
پس چون پادشاه روز دیگر بر آمد در بابت مندیل تعجیل نمود، وزیر پا شده و بقچه لفافهیى همراه خود برد بمنزل قلندر رفت؛ پس از آن قلندر به اندرون خانه آمد و دو دست در برابر یکدیگر نگاه داشته مثل کسى که بر روى دست چیزى دارد و دو دست خود را بروى لفافه گذارد و سپس هر دو دست را کشید و لفافه را پیچید و بدست شاطر وزیر داد و شاطر آن بقچه را بروى دست نگاه داشت تا خدمت پادشاه رسیدند و در حضور پادشاه آن بقچهى خالى را گشودند، پادشاه چون چیزى در آن ندید با خود گفت که مبادا امروز وزراء و ارکان دولت گمان حرامزادگى بر من ببرند لهذا گفت:
شما هر یک کدام طرح این مندیل را پسندیدهاید؟
ایشان هر یک صفت طرحى را کردند، پادشاه هم لاعلاج تعریف بسیار کرد و آن بقچه را بدست صندوقدار خود سپرد و برخاسته آزرده و متفکر باندرون حرم رفت و مادر خود را طلبید و گفت: اى مادر! سؤالى از تو میکنم و میخواهم راست بگوئى!.
مادر گفت: اى فرزند بپرس!.
پادشاه گفت: تو عمل نامشروع نمودهیى و از باب خیانت برآمدهیى و مباشرت با غیر پدرم هیچ کردهیى؟.
مادر گفت: نه! من و پدرت هر دو باکره بودهایم که بهم رسیدیم تا تو بهم رسیدى.
پادشاه برآشفت و گفت: اى مادر قبول ندارم!.
مادر گفت: اى فرزند این چه حکایت و چه نقلى میباشد که تو امروز با من میکنى؟ و این چه پریشان اختلاط و مزاج بىمعنى و یاوه گوئیست که با من مجرى میدارى، مگر خداى نخواسته چه واقع شده؟، راست بگو تا من بدانم! و مطلب را حالى کن.
پادشاه گفت: اى مادر! بدانکه شخص قلندرى مندیلى بافته است و میگوید حرامزاده نمىبیند و حلالزاده مىبیند و آن مندیل را بمجلس آوردند همه امراء و وزراء دیدند و تعریف کردند و من هر چه نظر و دقت کردم چیزى ندیدم، اى مادر! حال نزد تو آمدهام و سؤال میکنم اگر راست گوئى خوب و الا هم تو را و هم خود را هلاک میسازم!.
مادر قسم یاد کرد و گفت در عمر خود دست نامحرمى بدامن من نرسیده، اما اگر میخواهى از این معنى با خبر گردى در خلوت آن قلندر را طلب نما و بانعام و چرب زبانى او را امیدوار نموده شاید از آنشخص مذکور این معنى را توانى کشف نمائى، و اگر راست نگوید او را تهدید و سیاست نما تا اینکه پرده از روى این کار برداشته شود و حقیقت آن حال بر تو واضح و معلوم گردد.
بنابراین پادشاه یکروز خلوت نمود و آن قلندر را طلبید و نوازش بسیار فرمود و گفت:
انعام و اکرام از تو دریغ نخواهم نمود بلکه تو را انیس و جلیس خود خواهم داشت، و الحاصل نوازش بسیار بقلندر کرد و چرب زبانى زیاد هم نمود تا آنکه گفت:
بآن خدائى که مرا و تو را و جمیع مخلوقات را آفریده است و روزى میدهد، حقیقت مندیل خیال که بافتهیى و میگوئى چشم حرامزاده او را نمىبیند، براى من بیان کن!
پس از شنیدن این مقال قلندر عرض نمود:
اى پادشاه! بنده چهل سال است مسافرت کردهام و با هر گروه و با هر فرقه و طائفهیى از نوع انسان ملاقات نموده و بر و بحر عالم را سیر و سیاحت کردهام و تا کنون اندکى کامل شدهام و سعى در معیشت بر من مشکل شده. کوچک ابدالى بهم رسانیدم و چند بیتى را سعى کرده و از بنده فرا گرفت و روزى ببازار رفت که سعى در طلب و جلب معیشت نماید و تحصیل پارچه نانى کند، قضا را بآستان رفیع مکان پادشاه آمده بود و شروع بخواندن قصیده کرده بود و پادشاه کشور پناه را خوش آمده و مبلغ دوازده تومان انعام بآن ابدال مرحمت فرموده بودند، چون آن مبلغ را نزد کمترین آورد دولت پادشاهرا دعا گفتم و بصرف و خوردن نعمت مشغول شدیم و چند روزى را از دولت ولینعمت بعشرت گذرانیدیم.
چون روز صرف شد بخاطرم رسید که هرگاه کوچک ابدالى باین ناخوش آوازى و غلط خوانى قصیده را خوانده باشد و پادشاه او را مبلغى انعام و بخشش فرموده پس من اگر بخدمت پادشاه بروم و قصیدهى دیگر را در کمال بلاغت و فصاحت بخوانم امید است که پادشاه وظیفهى هر ساله از براى من مقرر فرماید ولکن از ضعف طالع چون بخدمت پادشاه رسیدم و شروع بخواندن قصیده کردم در عوض انعام و اکرام پادشاه فرمود که مرا بسیاست هر چه تمامتر بکشند، چون چنان دیدم، بخاطرم رسید که اى بخت برگشته طالع و روزگار! تو از براى کسب و تحصیل رزق و و معیشت بیرون آمدى و حال از سیاه بختى کشته خواهى شد، مادام که طالع واژگون تو اینطور است بیا و فکرى بکن که شاید از هلاک و کشتن مستخلص گردى و بلکه در این بین اسباب معیشتى هم بدست آورى، پس بوزیر گفتم که اى وزیر! مرا میکشید زیرا که صنعت بسیار مهم از دست من مىآید، و حال اینکه اى پادشاه! من از جمیع صنایع برى و عارى بوده و هستم.
بارى وزیر گفت: اى قلندر شما چه میدانى؟.
گفتم:بسیار میدانم و از آنجمله مندیل خیال میبافم که تاکنون کسى نبافته و نیافته است.
چون این مسأله حقیقت نداشت و دروغ گفته بودم و عاقبت هم باعث رسوائى من میشد، لهذا گفتم حلالزاده آنرا میبیند و حرامزاده آنرا نخواهد دید و این عذرى بود جهت آنکه هر کس نگاه کند و چیزى نبیند بتوهم اینکه اگر بگوید من نمىبینم گاه باشد کسان دیگر ببینند و تعریف کنند و حرامزادگى او ثابت شود.
اى پادشاه! خاطر جمع دار و دغدغه بخود راه مده و بدان که این عذر و وسیلهیى بود جهت خلاصى و نجات از کشته شدن والا آنها که همگى تعریف نمودند کذب محض است و غرض دفع توهم از خود بوده و یقین دانسته باش که نه وزیر و نه خوانین و نه امراء و نه وکلاء و غیره هیچکدام چیزى ندیدهاند و فى الواقع چیزى نبوده تا که ببینند و جملگى خلاف عرض مینمایند و حقیقت حال اینستکه عرض شد، دیگر خود صاحب اختیارید!،
پادشاه چون این سخن را شنید بسیار خوشوقت گردید و فرمود در ساعت وزیر را حاضر نمودند، از قضا آن هنگام فصل زمستان بود و چلهى بزرگ و اتفاقا آنروز هم روز بسیار سردى بود و برف میآمد و سختى سرما بدرجهیى بود که سنگ از سرما میترکید.
چون وزیر حاضر شد پادشاه به وزیر امر فرمود مندیلى که قلندر بافته است ما بتو بخشیدیم! بستان و در حضور بر سر بگذار!.
پس وزیر بیچاره کلاه خود را برداشته بزمین گذاشت و در برابر امراء و پادشاه نتوانست چیزى بگوید چند دفعه هر دو دست خالى خود را در دور سر گردانیده گویا به پیچیدن مندیل مشغول شده و عاقبت هر دو کف دستهاى خود را در چهار طرف سرش گردانید که یعنى مندیل را مىبندد و مستحکم میگرداند و هیچکس از این سر رشته و حکایت مستحضر نبود که پادشاه از سر این معنى خبر یافته است و امراء و وکلاء گمان داشتند که پادشاه وزیر را معزز داشته که چنان مندیل خیالى باو مرحمت و شفقت فرموده، و حال آنکه پادشاه وزیر بیچاره را قهر و غضب و سیاست کرده بود تا مندیل خیال را بسر بگذارد و سر برهنه در آن سرما بنشیند تا تنبیه شود که نیازموده و ندیده و نسنجیده دیگر سخن نگوید و بقول شاطرى اعتماد ننماید و تصدیق بلا تصور نکند.
بهر تقدیر بود وزیر در آن سرما برهنه مدتى نشست بدرجهیى که از برودت سرما، وزیر نزدیک بهلاکت رسید، آخر الامر وزیر در آن سرما بیتاب گشته بناى لرزیدن نمود، پادشاه بعد از عذاب و عتاب بسیار وزیر را معزول از وزارت نموده آن قلندر را منصوب منصب وزارت خود ساخت.
حال اى موش! جماعت صوفیان تقلبى نیز چون کسى فریب ایشان را خورد و داخل سلسلهى ایشان شود او را بمزخرفات و شطحاث خود مبتلا ساخته و در دام ظنون و اوهام اندازند، والا واضح و معلوم است که دیدهى بىنور شخص احمق و نادان و بىادب و کم شعور، بنور اسرار الهى منور نگردد، زیرا که بسیار کس او را دها خواندند و شب بیدارى کشیدند و چله نشینى کردند و در آخر بجز افسردگى و پژمردگى چیز دیگر حاصل نشد و عاقبت باز بمیان خلق اللّه رفته از سلسلهى اهل اللّه بیرون آمدند و این از آن است که در اول از مطلب غافل بوده اعتقاد هم نداشتهاند و سرشت ایشان پاک نبوده، و بعضى هم بیک اربعین از اسرار خبر یافته و حدیث وجود دانسته و واصل شدند و این از مرتبهى اخلاص و عقیدهى ایشان است بپیر و مرشد خود.
اى موش! از این حکایات و روایات بسیار است، من جمله یکى از کودتان بیعقل و احمق از راه جهل و نادانى و وسوسهى شیطانى بسوراخى تنگ و تاریک رفته در همانجا میخوابد و در همانجا میرید و پنهان میکند و چون بیرون آید از ترس آنکه بگویند که او بیعقل و بىشعور و ناقابل است همان ساعت بیان میکند که دیشب در چله حضرت پیغمبر علیه السلاة و السلام مرا سلام فرمود و در عقب من نماز کرد و در رموز را بر وجه ما باز نمود و مىدانم که در هندوستان چنین و چنان خواهد شد.
و دیگرى میگوید که جبرئیل علیه السلام آمد و مرا بعرش برد و اینهمه لاف و گزاف، مثل دیدن مندیل خیال است. اکنون فهمیدى و دریافتى که اغلب خلق عالم بیشتر از براى معشیت در طریق کید و حیله مشى و سلوک نموده و سعى کلى در ایجاد دروغ مینمایند و شرم ندارند و نیز مردم احمق و نادان بدون حجت و برهان فریب میخورند؟.
موش گفت: اى شهریار! حکم و امثال را بسیار با معنى روایت میفرمائى از این قبیل هر گاه چیزى بنظر شهریار میآید بیان فرما تا این حقیر بشنوم؟.
گربه گفت: داستان قلندر و مندیل خیالی حکایتی طنزآمیز است که در آن، قلندری با ادعای بافتن مندیلی جادویی که تنها افراد پاک میتوانند آن را ببینند، پادشاهی را فریب میدهد.
حکایت قلندر و مندیل به زبان امروزی
روزی روزگاری، در سرزمینی دور، پادشاهی در خراسان زندگی میکرد. در همان شهر، قلندری زندگی میکرد که یک شاگرد کوچک داشت. این شاگرد چند بیت از شعرهای استادش را یاد گرفته بود. یک روز در بازار، شاگرد به پادشاه برخورد و شروع به خواندن اشعار کرد. هرچند صدای شاگرد بسیار بد بود و شعر را هم اشتباه خواند، اما پادشاه خوشش آمد و سکه های طلا به او پاداش داد.
شاگرد پول را به استادش، قلندر، رساند و ماجرا را تعریف کرد. قلندر با خود گفت: «اگر این شاگرد بینظم و بدصدا توانسته است اینقدر پول از پادشاه بگیرد، پس من که شعرهایم را با نظم و صدای خوب میخوانم، حتماً پاداش بیشتری خواهم گرفت یا شاید حتی وظیفهای دائمی در دربار به من واگذار شود.»
چند روز بعد، قلندر و شاگردش تمام پولها را خرج کردند. حالا نوبت قلندر بود که خودش را به پادشاه برساند. او در جادهای منتظر پادشاه شد. از قضا، روزی پادشاه همراه با وزرا و مقامات دولتی به سیر و سیاحت رفته بود. قلندر به محض دیدن آنها، به سوی پادشاه دوید و شروع به خواندن همان شعر کرد. اما برخلاف انتظارش، پادشاه از صدای او متنفر شد و فرمان داد او را به سختی مجازات کنند و بکشند.
قلندر که جانش در خطر بود، به وزیر پادشاه گفت: «من را نکشید! من یک هنر دارم که هیچکس در دنیا نمیتواند آن را انجام دهد.»
وزیر پرسید: «چه هنری داری؟»
قلندر پاسخ داد: «من میتوانم پارچه ای که هیچکس مثل آن ندیده و نخواهد دید. تنها افراد حلالزاده آن را میبینند و حرامزادگان قادر به دیدنش نیستند.»
وزیر از این حرف تعجب کرد و نزد پادشاه رفت و ماجرا را بازگو کرد. پادشاه قلندر را فراخواند و پرسید: «میتوانی برای من چنین پارچه ای ببافی؟»
قلندر گفت: «بله، قربان! اگر دستور دهید، من برایتان مندیلی میبافم که هیچکس در دنیا مانندش را ندیده است. البته فقط افراد حلالزاده میتوانند آن را ببینند.»
پادشاه که شیفته این ایده شده بود، مبلغی پول به قلندر داد تا کارش را شروع کند. قلندر پول را گرفت و به خوشگذرانی پرداخت، بدون اینکه حتی یک تار ببافد.
چند هفته بعد، پادشاه از وزیر پرسید: «خب، چه شد؟ از مندیل خبری نیست؟»
وزیر یکی از خدمتکارانش را نزد قلندر فرستاد تا ببیند چه مقدار از مندیل بافته شده است. وقتی خدمتکار نزد قلندر رسید، او را به کارگاه خیالی خود برد و گفت: «نگاه کن، این پارچه چقدر نازک و لطیف است! هیچکس در دنیا چنین قماشی ندیده است.»
خدمتکار که هیچچیز نمیدید، از ترس اینکه او را حرامزاده بدانند، شروع به تعریف و تمجید از پارچه خیالی کرد. او به وزیر برگشت و گفت: «بسیار نازک و زیباست. هیچکس تا به حال چنین چیزی ندیده!»
وزیر که نگران بود مبادا او هم نتواند چیزی ببیند و به حرامزادگی متهم شود، خودش به نزد قلندر رفت. قلندر همان ترفند را تکرار کرد و وزیر نیز مانند خدمتکار از ترس آبرویش، به تحسین و تعریف از مندیل خیالی پرداخت. سپس به نزد پادشاه برگشت و آنچه دیده بود (یا ندیده بود!) را با آب و تاب تعریف کرد.
پادشاه بالاخره تصمیم گرفت خودش از نزدیک مندیل را ببیند. وقتی وزیر برای تحویل مندیل رفت، قلندر دو دستش را به شکلی وانمود کرد که انگار یک پارچه روی آنها دارد، و آن را به وزیر تحویل داد. وزیر هم با همان ژست، پارچه خیالی را به پادشاه داد.
پادشاه که هیچچیز نمیدید، اما از ترس آنکه مبادا او هم حرامزاده باشد، شروع به تعریف و تمجید از مندیل کرد. تمامی مقامات و وزرا نیز به تبعیت از او به تحسین مندیل پرداختند. پادشاه اما در دلش شک و تردید داشت، پس به مادرش رجوع کرد و از او پرسید: «آیا من حلالزادهام؟» مادرش با قسمهای فراوان تایید کرد که او حلالزاده است.
پادشاه تصمیم گرفت قلندر را به خلوت فرا بخواند و او را به صداقت وادارد. قلندر نیز که دید چارهای ندارد، اعتراف کرد که همه این ماجراها یک کلک بوده است تا جانش را نجات دهد. او گفت: «هیچ پارچهای وجود ندارد. همه از ترس اینکه حرامزاده شناخته شوند، دروغ گفتهاند و حقیقت این است که چیزی برای دیدن وجود ندارد.»
پادشاه که حالا به حیله قلندر پی برده بود، به جای کشتن او، تصمیم گرفت وزیرش را مجازات کند. او به وزیر دستور داد تا همان مندیل خیالی را بر سر بگذارد و در سرمای شدید زمستان بدون کلاه بنشیند. وزیر بیچاره که نمیتوانست اعتراض کند، دستانش را به شکل پیچاندن مندیل خیالی دور سرش حرکت داد و در آن سرما لرزید تا نزدیک بود جانش را از دست بدهد. پادشاه پس از این مجازات، وزیر را از کار برکنار کرد و قلندر را به جای او منصوب نمود.
این داستان نشان میدهد که چگونه مردم میتوانند از ترس آبرو و جایگاه خود، حقایق را نادیده بگیرند و دروغهای واضح را باور کنند. همانطور که قلندر مردم را با خیالبافی و ترفندهایش فریب داد، گاهی در زندگی واقعی هم فریبکاران با استفاده از ضعفهای انسانی میتوانند قدرت و جایگاه پیدا کنند.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته