اظهار نظر جالب منتسب به کشمیری درباره انفجار نخست وزیری تا خاطرات شاهدان
به گزارش تابناک، بعد از حادثه انفجار دفتر نخست وزیری حفاظت از منطقه پاستور تشدید شد و محدودیت های تردد در این منطقه بیشتر از قبل اعمال شد.
در هشتم شهریور در ایران به «حادثه تروریستی انفجار نخست وزیری» مشهور است . در این روز در سالن جلسات ساختمان نخست یک بمب منفجر شد و محمدعلی رجایی – رییس جمهور – و محمدجواد باهنر – نخست وزیر – همزمان به شهادت رسیدند.
اکنون 43 سال از آن روز گذشته است و بحث های زیادی درباره آن وجود دارد. فارغ از حواشی پرونده هشتم شهریور و اتفاقاتی که بعدا افتاد، در این جا می خواهیم به خاطرات برخی از چهره های سیاسی و یا اعضای دفتر نخست وزیری از آن روز و آن حادثه بپردازیم.
تصویری از پیکر شهید رجایی بعد از انفجار نخست وزیری
روایت مقام معظم رهبری از مطلع شدن از انفجار دفتر نخست وزیری
... من بیمار بودم و تازه از بیمارستان خارج شده بودم و در منزلی در حدود نیاوران استراحت میکردم و در جریان اوضاع و احوال هم قرار میگرفتم؛ یعنی مرحوم شهید رجایی و شهید باهنر و برادران دیگر، مسائل را با من در میان میگذاشتند، ولیکن خود من شرکت فعّالی در جریانات نمیتوانستم انجام بدهم. در این اواخر که تدریجاً حالم بهتر شده بود، گاهی در جلسات شرکت میکردم؛ کما اینکه در شب قبل از حادثه، من در جلسهای در اتاق خود مرحوم رجایی شرکت کردم که در آن جلسه راجع به مسائل مهمّ مملکتی صحبت کردیم؛ بنابراین از محلّ حادثه دور بودم و بعدازظهر هم بود، من هم بیمار بودم و خوابیده بودم. از خواب که بیدار شدم، از برادرهای پاسدار که پهلوی من بودند، یک زمزمههایی شنیدم. گفتم [قضیّه]چیست؟ گفتند که یک بمب در نخستوزیری منفجر شده. من فوقالعاده نگران شدم. گفتم که چه کسی آنجا بوده؟ گفتند که رجایی و باهنر هم بوده اند؛ من فوقالعاده نگران شدم. با حال بسیار ضعیف و ناتوانی که داشتم، خودم را رساندم پای تلفن، بنا کردم اینجا و آنجا تلفن کردن، امّا خبرها همه متناقض و نگرانکننده بود. یکی میگفت که حالشان خوب است، یکی میگفت زنده بیرون آمده اند، یکی میگفت جسدشان پیدا نشده، یکی میگفت در بیمارستانند و من تا اوایل شب که خبر درستی به من نرسیده بود، در حالت فوقالعاده بد و نگرانی به سر میبردم، تا بالاخره مطلب برایم روشن شد. فکر میکنم با آقای هاشمی یا آقای حاج احمدآقا خمینی که صحبت کردم، آنها به من گفتند که مسئله اینجوری شده. (جماران)
روایت آیت الله هاشمی رفسنجانی
جلسه علنی داشتیم و لایحه بازسازی مطرح بود، ساعت سه بعد از ظهر هنگامی که عازم رفتن به جلسه علنی بودم، صدای انفجاری شنیدم. معلوم شد در نخستوزیری بوده، دود و آتش بلند شد.
از پنجره دفترم نگاه کردم، گفتند اتاق جلسات دولت است.
فوراً خبر رسید که جلسه شورای امنیت بوده و آقایان رجایی و باهنر هم حضور داشتهاند.
یک ربع بعد، بهزاد نبوی آمد، که خودش در نخست وزیری بوده، سخت ناراحت و شوکه بود، گفت: آقایان باهنر و رجایی شهید شدهاند و عدهای نجات یافتهاند ...
خبرهای متناقض میرسید، عدهای مدعی بودند که بعد از انفجار آقایان رجایی و باهنر را در حال انتقال به بیمارستان زنده دیدهاند و عدهای می گفتند: اشتباه میکنند، آنها در آتش سوخته اند.
تصاویری منتسب به مسعود کشمیری
رئیس شهربانی سرهنگ وحید دستگردی، معاون ژاندارمری سرهنگ ضیایی و معاون نیروی زمینی تیمسار شرفخواه و سرهنگ کتیبه مجروح و بستری بودند. یوسف کلاهدوز مسئول سپاه پاسداران و خسرو تهرانی سالم در آمده بودند، تهرانی کمی سوخته بود.
«جنازهها را که به سالن مجلس آوردند مشاهده کردم، سخت سوخته بودند، آقایان باهنر و رجایی را فقط از دندانهای طلای جلوی دهان و آسیایشان میشد تشخیص داد. علامت دیگری نمانده بود، مقداری گوشت هم در کیسه نایلونی کرده بودند به عنوان فرد دیگری به نام مسعود کشمیری، منشی جلسه.
روایت محمد مهدی کتیبه - یکی از بازماندگان
به روایت یکی از بازماندگان انفجار دفتر نخستوزیری:
روایتی از لحظه انفجار بمب در 8 شهریور 60/ جزئیاتی از جلسه شورای امنیت کشور در دفتر نخستوزیری
.. من تقریبا قبل از ساعت سه بعد از ظهر وارد سالن شدم. در این زمان [مسعود] کشمیرى هم آمد و هر دو با هم وارد جلسه شدیم. کشمیرى معمولا ضبط صوت بزرگى براى ضبط مذاکرات همراهش بود. من فکر مىکنم آن بمبى که منفجر شد توى همین ضبط صوت جاسازى شده بود. آن روز هم آن ضبط دستش بود و آن را روى میز جلوى آقاى رجایى و باهنر گذاشت.
زمانى که وارد شدم هنوز خیلى از آقایان نیامده بودند. من قصد داشتم در محلى که تیمسار وحید دستجردى در کنار آقاى باهنر نشست، بنشینم؛ ولى بعد منصرف شدم و سه ـ چهار صندلى پایینتر نشستم. آقایان نیز به اینترتیب نشستند: آقاى رجایى بالاى میز و آقاى باهنر در کنار ایشان سمت چپ و آقاى کشمیرى مقابل آقاى باهنر سمت راست نشست.
شهید دستجردی که به دلیل جراحات زیاد چند روز بعد به شهادت رسید
آقاى وحید دستجردى در کنار آقاى باهنر و بعد از ایشان، آقاى اخیانى به جاى فرماندهى ژاندارمرى کل کشور نشسته بود و بعد از ایشان من بودم و در کنار من آقاى سرورالدّینى، معاون وزیر کشور و بعد از ایشان آقاى خسرو تهرانى از اطلاعات نخستوزیرى و آقاى کلاهدوز که قائممقام سپاه بودند، اینها در سمت چپ میز بودند. آن طرف تیمسار شرفخواه معاون نیروى زمینى، سرهنگ وحیدى معاون هماهنگکننده ستاد مشترک، سرهنگ وصالى فرمانده عملیات نیروى زمینى و سرهنگ صفاپور فرمانده عملیات ستاد مشترک نشسته بودند.
رأس ساعت سه بعد از ظهر جلسه شروع شد. برطبق روال معمول در اول هر جلسه رئیس شهربانى کل کشور وقایعى را که در طول هفته اتفاق افتاده بود بیان مىکرد که در فلان شهرستان و فلان قسمت این اتفاقات افتاده است. در این جلسه آقاى وحید دستجردى شروع به گزارش کارش کرد. بند آخرى که ایشان گزارش کرد راجع به شهادت سرگرد همتى بود.
آقاى رجایى از فرمانده سپاه سؤال کردند مرگ این سرگرد اتفاقى یا عمدى بوده؟ و آقاى کلاهدوز شرح داد که این جریان اتفاقى بوده. پس از آن من گفتم که آقاى همتى در دانشکده افسرى با من بوده، داراى سوابق خوبى است...
لحظه انفجار بمب
همانطور که قضیه را شرح مىدادم یک مرتبه احساسى در من بهوجود آمد که ناخودآگاه ایستادم. سرم هم مىسوخت و چشمم نیز بسته بود، دست که به سرم بردم متوجه شدم آتش از روى موهایم بالا مىرود، بعد که چشمم را کمى باز کردم دیدم که سالن پر از دود غلیظ قهوهاى رنگ است.
چون سابقه بمبگذارى در حزب جمهورى وجود داشت، احساس کردم که اینجا نیز بمبگذارى شده و دیگر لحظات آخر زندگى ماست. میزى که دور آن نشسته بودیم که شاید ده متر طول داشت، اصلا سرجایش نبود. بعد که حواسم کمى متمرکز شد متوجه شدم که دست و پاى من سالم است و حرکت مىکند. از در سالن که خُرد شده بود بیرون آمدم. آنجا همه متوحش و نگران بودند. من به رانندهام که هراسان شده بود گفتم: زود ماشین را بیاور. ایشان ماشین بنزى را که سوار مىشدم آورد. من سریع به طرف ماشین رفتم و آقاى سرهنگ وحیدى هم به دنبال من سوار ماشین شد. ما سوار ماشین شدیم و به بیمارستان روبهروى دفتر نخستوزیرى براى پانسمان رفتیم. در بیمارستان گفتند: وسایل و امکانات نداریم. من به راننده ماشین گفتم: هرچه لازم است تهیه کن. بعد از تهیه وسایل پانسمان، مرا بسترى کردند و تحت مداوا قرار دادند.
من از آقاى نامجو، که همان شب ساعت هفت یا هشت به ملاقات من آمد .. لازم به توضیح است که آقاى مهدوى کنى، وزیر کشور وقت که معمولا با تأخیر به جلسات مىآمد، هنگام انفجار دفتر نخستوزیرى، نیامده بود... آقاى نامجو همان شب به من گفت: از جنازهى کشمیرى چیزى پیدا نشده است و همهى خاکسترهایى را که آنجا بوده، به عنوان شهید کشمیرى جمع کردهاند. زمانى که براى مطلع کردن خانواده کشمیرى، به خانهى وى مىرفتند متوجه شدند که از چند روز قبل، ایشان وسایل خانه و خانوادهاش را به جاى دیگرى برده تا بعد از انجام کار خود ـ انفجار دفتر نخستوزیرى ـ به آنها ملحق شود.
مقام معظم رهبری آن روزها دوره نقاحت پس از سوءقصد را می گذراند
براى من مشخص نشد که بمب را در کجا جاسازى کرده بودند. در جلسات شوراى امنیت معمولا یک فلاسک چاى در گوشه سالن بوده و هرکس مایل بود براى خودش چاى مىریخت. بنابراین رفتوآمد افراد در جلسه چندان محسوس نبود بهویژه خود آقاى کشمیرى که دبیر و گرداننده جلسه بود چندان جلب توجه نمىکرد، من هم متوجه نشدم ایشان چه موقع جلسه را ترک کرده است.»
(خاطرات سرهنگ کتیبه مرکز اسناد انقلاب اسلامی)
روایتی دیگر از انفجار نخست وزیری
محسن دربهانیها، کارمند بخش سیاسی نخستوزیری:
من فروردین ۶۰ در حوزه معاونت سیاسی وزیر مشاور به عنوان مسوول آرشیو و بایگانی محرمانه نخستوزیری مشغول به کار شدم. ما زیرمجموعه آقای نبوی بودیم، اما آن زمان آقای محسن سازگارا مسوول ما بود.
ورود کشمیری به نخستوزیری در حوزه ما بود، ایشان به عنوان مسوول اداره بخش ما شروع به کار کرد و یکسری فرمهایی تنظیم کرد و به ما داد که پر کنیم. آن فرمها بهنحوی شبههبرانگیز بود؛ مثلا نوشته بود آدرس منزل دامادها و تمام اقوام را بنویسید که اصلا در سیستم اداری عرف نبود. بعد شروع به کنترل ورود و خروجها کرد و رفتارهایی نشان داد که همه با او مقابله کردند.
در این مدت زیاد در حوزه ما دوام نیاورد و رفت. بعد متوجه شدیم به شورای امنیت به عنوان منشی جلسه رفته و گاهی همدیگر را در آسانسور یا نماز میدیدیم. علی تهرانی معرف کشمیری بود. ایشان بهخاطر اینکه سوابق کشمیری را در بدو ورود به نخستوزیری نگفته بود، بعدا به زندان رفت، چون کشمیری در سازمان مجاهدین سابقه داشت. بعد از انقلاب کشمیری خودش را در بخش سیاسی نیرو هوایی جا میکند و بچهها تعریف میکردند وقتی پیشنماز نمیآمد، ایشان جلو میایستاد و قیافه اش شبیه بچههای مذهبی بود.
حتی بعد از انفجار که بعضی بچهها به دیدنم در بیمارستان آمدند، گفته شد رجایی و باهنر شهید شدهاند، اما از مسعود چیزی به دست نیامده که از آیتالله یزدی مجوز گرفته بودند و ایشان گفته بود در حاشیهای که ایشان نشسته بوده خاکسترها را جمع و همان را به عنوان جنازه تشیع کنید. آن روز ۳ تابوت تشیع شد.
رفتار مشکوکی از کشمیری در آن دوره دیده بودید؟
بعد از هفت تیر سختگیریها برای ورود به ساختمان زیاد شد. دو یا سه روز قبل از حادثه هشت شهریور در اتاقم باز بود و به بیرون رفته بودم، وقتی برگشتم یک کیف وسط اتاقم بود. در آن اتاق نیز ۳ میز وجود داشت و اگر کسی با عجله هم میخواست کیفش را بگذارد روی میز اول میگذاشت، اما این کیف دقیقا وسط اتاق بود و زمانی که این صحنه را دیدم، بهنظرم رسید بمب است و چند نفر را صدا کردم و مشغول بحث در این باره شدیم و دیدیم کشمیری تجدید وضو کرده و از انتهای سالن به سمت ما آمد. گفت چه شده محسن؟ گفتم در اتاق بمب گذاشتهاند گفت این کیف من است؛ برای وضو رفتم کیف را آنجا گذاشتم. آن لحظه بهنظرم رسید کشمیری در حال تست کردن ساختمان است که حساسیتها چگونه است.
آتش نشانی با نردبان مخصوص در حال ورود به محل انفجار
آقای سرورالدین تعریف میکرد آن روز کشمیری برای جلسه حالت عادی نداشت و دایم بلند میشد و چایی میآورد و در حال تردد بود. ظاهرا کیف را بین آقایان باهنر و رجایی میگذارد بعد در یکی از این رفت و آمدها سوار هیلمنی که داشت، میشود و میرود و شب که بچهها به خانه او میروند تا اطلاع دهند شهید شده همسایهها میگویند کشمیری ساعت ۴ به اینجا آمد و خانوادهاش را سوار کرد و رفت و آنجا متوجه میشوند انفجار کار این ملعون بوده است.
روز انفجار چگونه گذشت؟
صبح روز انفجار یکی از همکاران آمد و حال خوبی نداشت گویا دعوایش شده بود و گفت امروز نمیتوانم بمانم، چایی برایش ریختم و مشغول صحبت شدیم که گفت مسعود را در آسانسور دیدم، خیلی آشفته بود فکر کنم میخواهند اخراجش کنند. یک چنین مکالمهای قبل از انفجار بین من و جلیل رضایی اتفاق افتاد و ایشان نیز به منزل رفت.
ظهر برای ناهار دیر رفتم وقتی به اتاقم برگشتم سه و ده دقیقه بود و تا نشستم صدای انفجار بلند شد و از پنجره نگاه کردم که میز و صندلی و پرده از پنجره به محوطه ریاستجمهوری پرت شد. متوجه شدم که در اتاق جلسات انفجار رخ داده و معطل نکردم و از اتاق بیرون زدم. جلوتر من نیز آقای بهزاد نبوی از اتاقش بیرون آمد که ما در راه پله به هم رسیدیم.
نخستوزیری یک ساختمان شیک و با استعداد آتشسوزی ۱۰۰ درصد بود، چون دیوارها چوب و سقف آکوستیک و کف نیز موکت بود و کافی بود یک کبریت آن داخل بیندازید. ما طبقه چهارم بودیم و تا به لابی آن طبقه رسیدیم دود غلیظی آنجا را فرا گرفته بود و تعدادی از بچهها نیز جمع شده بودند آقای نبوی روی پایش میزد و فریاد میزد رجایی تو است، رجایی تو است! من نایستادم و مستقیم به سمت اتاق جلسات رفتم.
فاصله لابی تا اتاق جلسه نزدیک ۱۵ متر بود که چند اتاق نیز کنار آنها بود و با گذر از چند در به اتاق اصلی میرسیدیم. در بدو ورود آقای تهرانی را دیدم که صورتش خونی شده بود، به او گفتم خسرو مستقیم برو میخوری به لابی کمی بیشتر جلو رفتم که کلاهدوز را دیدم، او را هم به سمت لابی هدایت کردم. به در اتاق جلسات که رسیدم، خیلی دود وجود داشت و چهارچوب در آتش گرفته بود و نمیشد تشخیص داد چه کسی در اتاق است.
تصویری از روز انفجار در نخست وزیر که نشان از تجمع مردم در محل می دهد
برای یک لحظه سایهای دیدم که در حال دویدن است؛ سرهنگ دستجردی بود که خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد؛ همین که آمدم به سمت او بروم مچ پایم را یک نفر گرفت و دیدم یکی از برادران ارتشی بود (سرهنگ شرافت) که بازویش آتش گرفته بود که خاموشش کردم و گفتم همین مسیر را مستقیم برو، گفت پایم شکسته است. او را بلند کردم و به لابی آوردم و برگشتم.
برای بار سوم به سرعت به سمت اتاق رفتم که با صورت به سوی دیوار پرت شدم و دود آنقدر غلیظ بود که چیزی مشخص نبود و ضربه هم به صورتم خورده بود و خون میآمد در آن وضعیت دنبال جایی میگشتم که خودم را نجات دهم و از روی مبلها فهمیدم اینجا سالن جلسات مطبوعات است.
شدت بمب اینقدر زیاد بود که تمام درها کنده شده بود و نمیتوانستم تشخیص دهم پنجره کدام طرف است. آتش نیز پشت سر هم زیاد میشد؛ آن لحظه گفتم پنجره یا سمت راست است یا چپ و به چپ رفتم که هوا کمی باز شد و به پنجره رسیدم، دیدم بچهها در پایین ساختمان ایستادهاند و از آنجا به پایین پریدم و بیهوش شدم و بعد از ظهر آن روز در بیمارستان به هوش آمدم. آقای نبوی همیشه به من لطف دارد و میگوید تو آنجا علاقهات را به انقلاب نشان دادی و به داخل آتش رفتی. خدا انشاءالله کشمیری و امثال او را لعنت کند.
تصویری از روز انفجار در نخست وزیر که نشان از تجمع مردم در محل می دهد
حفاظت ساختمان چرا کیف کشمیری را نگشته بود؟
کشمیری جالب بود و ترفندهای خودش را داشت. آن زمان حفاظت اینقدر سخت میگرفت که آقای معادیخواه برای جلسهای پیش آقای نبوی آمده بود و بچههای حفاظت اینقدر او را گشته بودند که صدایش بلند شده بود. یک بار هم هیات دولت به جماران میروند که یکی از دوستان نقل میکرد، مسوول حفاظت میگوید باید کیفها را بگردم و دعوا میشود و کار به مرحوم حاجاحمد میرسد که ایشان میگوید هرچه حفاظت بگوید، عمل شود که پس از آن کشمیری قهر میکند.
روزنامه اعتماد 11 شهریور 1400
روایتی دیگر محسن محسن باستانی، رییسدفتر بهزاد نبوی در نخستوزیری
کشمیری میگفت در خطر ترور است و کامران به او اسلحه داد ۸ شهریور ۱۳۶۰ برای چه، چگونه شروع و پایان یافت؟
نخستوزیری ۵ طبقه و طبقه اول آن برای سالن جلسات بود. ما روز هشت شهریور را عادی شروع کردیم. اول صبح با آقای نبوی در صداوسیما جلسه بودیم و حدود ساعت یک برگشتیم. قبل انفجار از پنجره باغ ریاستجمهوری را تماشا میکردم و دیدم یک دفعه شیشهها شکست و بادی آمد و پردههای اتاق با صدای مهیبی بیرون ریخت. من با آقای دانیالی منشی آقای رجایی تماس گرفتم و گفتم ایشان کجا هستند؟ گفت به جلسه نخستوزیری آمدهاند.
بعد از آن به طبقه پایین رفتم که آقای نبوی نیز آنجا بود. کف سالنی که به سالن جلسات منتهی میشد، موکتهای پرزدار داشت و دیوارها با روکشها، پارچهها و فومهای ضد صدا پوشانده شده و آتش را بیشتر کرده بود. آن لحظه دیدم یک نفر از پنجره به بیرون پرید که سرهنگ دستجردی بود.
کپسول نیز آب نداشت و آتشنشانی سریع نیامد و هیچکس هم کاری بلد نبود. آقای دربهانیها به داخل سالن رفت و تهرانی و کلاهدوز با کمک ایشان بیرون آمدند و گفتند آقای رجایی و باهنر را بیاور که دوباره رفت و در میان آتش گیر کرد.
دفتریان مدیرکل امور مالی نیز به پایین آمده بود. او آدم بسیار دقیق و منظمی بود و برای برداشتن پروندهها پایین رفته بود که در آسانسور گیر کرد. من به پایین رفتم و دیدم دفتریان تا میانه طبقه همکف آمده و ما توانستیم پای او را بیرون بکشیم، اما بلد نبودیم آسانسور را آزاد کنیم خلاصه وضع خیلی بدی بود. آنجا هر کسی وارد میشد اسلحهاش را باید تحویل حفاظت میداد. شهید کلاهدوز که بیرون آمد، موج انفجار او را گرفته بود اسلحهاش را برداشت و شروع کرد به تیر هوایی زدن و میگفت چه کسی ساختمان را منفجر کرد. پسر آقای رجایی هم آمد و دنبال پدرش میگشت.
خیلی از کارمندان به بیرون ساختمان رفتند و عمدتا بیرون بودند، اما من و آقای نبوی و دربهانیها و یک سری دیگر در ساختمان بودیم. کامران هم در آنجا نبود ولی به هر حال بعد از دو ساعت نیروهای حفاظت مستقر شدند و مقداری وضعیت را جمع کرد. ساختمان از شدت آتش فرو ریخت و آهنها مچاله شد.
شما کشمیری را دیده بودید؟ پس از حادثه چه زمانی دوباره به نخستوزیری بازگشتید؟
من یک بار کشمیری را دیدم که داشت به کامران التماس میکرد که من در خطر ترور هستم،به من اسلحه بدهید که بهنظرم کامران به او اسلحه داد. شاید فردای واقعه سر کار رفتیم. دود حاصل از انفجار آنقدر زیاد بود که شاید تداعی ذهن باشد، اما چند سال پیش که به آنجا رفتم هنوز آن محیط بوی سوختگی را میداد. فضای بدی بعد از انفجار حاکم شد و همه به هم شک داشتند.
نکته آخر
بهنظرم اگر گارد حفاظت رییسجمهور، پروتکل مناسبی داشت و با کیف و اسلحه افراد را راه نمیداد، این اتفاق نمیافتاد. ظاهرا پروتکل اینگونه بوده که تا اتاق اصلی تامین امنیت با گارد بود که آقای شمس مسوول آن بود، ولی بعد از ورود به سالن گویا با حراست بوده است. به هر حال باید مراقب نفوذ باشیم؛ شاید اگر همین عبرت را از کلاهی و کشمیری گرفته بودیم نفوذهای الان اتفاق نمیافتاد. سابقه نیروها و ارتباطاتشان باید دقیق دیده شود و اینها یک سری عبرت است که هنوز نگرفتهایم.
روزنامه اعتماد 11 شهریور 1400
یک روایت دیگر جلیل ساداتیان؛ کارمند دفتر نخستوزیر
روال عادی بود، وارد دفتر شدیم و ملاقاتهایی انجام میشد البته دقیق در ذهنم نیست ملاقات قبل از انفجار چه کسانی بودند. طبق معمول مسوول امنیت نخستوزیری آقای خسروتهرانی به دفتر آقای باهنر رفتند و چند دقیقهای جلسه داشتند و بعد هم به سالن جلسات رفتند که مربوط به امنیت کشور بود.
آن روز اتفاق مشکوکی در مجموعه نیفتاد؟
هیچچیز مشکوکی نبود. آن روز کشمیری را ندیدیم و نمیدانستیم چه کسانی در جلسه هستند، اما دعوتها را دبیرشورا انجام میداد که ریاست آن نیز با رییسجمهوری بود و بیشتر از سمت دفتر او هماهنگ میشد.
لحظه انفجار چگونه گذشت؟
بعد از انفجار اولین نفر آقای بهزاد نبوی را خاطرم هست که به سالن آمد البته بعد خیلیها آمدند و آن اطراف پر از جمعیت بود. اینکه دقیقا چه کسانی بودند، خاطرم نیست. در آن حال و هوا همه ما درگیر آتشسوزی بودیم.
سالنی که منفجر شد، یک پنجره به سمت پاستور و یک پنجره به سمت حیاط نخستوزیری بود و دری که وارد میشدند، به سمت راهرویی بود که انتهای آن تعدادی اتاقهای مختلف بود و برخی معاونان در آن اتاقها بودند از جمله آخرین اتاق که آقای محمد هاشمی معاون سیاسی رییسجمهوری مستقر بود.
من وقتی صدای انفجار را شنیدم، به سمت اتاق رفتم و داخل شدم و شنیدم کسی ناله میکند و در همان حالت دود و آتش لباس آن فرد را با یک نفر دیگر از کارمندان گرفتیم و او را به بیرون کشیدیم، اما بعد از آن آتش اینقدر زیاد شده بود که دیگر موفق نشدیم وارد شویم.
روزنامه اعتماد 11 شهریور 1400
روایت دیگر نعمتالله ایزدی، کارمند بخش سیاسی نخستوزیری:
شروع روز معمولی بود و طبق معمول صبح سر کار رفتیم ما طبقه دوم بودیم و ساعت ۳ صدای انفجار آمد و بلافاصله حراست و مسوولان کارمندان را ناچار به تخلیه ساختمان کردند و ما نیز بیست دقیقه بعد از ا
برچسب ها : کشمیری,انفجار,حادثه,تروریستی
نوشته شده توسط : saeed پنجشنبه 11 دی 1348 ساعت 03:30:00